خاطره ای از شهید مهدی باکری

خستگی عملیات و سرمای شب بر تنم چیره گشته بود و بدن خیسم همراه با لباس غواصی احساس سرما را مضاعف می کرد. به دنبال جای گرمی بودم که ...
خورشید بدر طلوع کرده بود و نظاره گر قهرمانی های یاران خمینی بود، من هم روی سیل بند نشسته بودم به امید این که نور خورشید نوازشم کند و سرمای شب گذشته را از بدنم دور نماید.
از دور روی سیل بند جعی را دیدم که به جایی که نشسته بودم می آمدند. در دلم احساس کردم این سردار عاشورایی است که با گام های استوار و پیروز و با دلی پر از توکل و یقین به خداوند می آمد و به تنهایی خودش لشکری بود. رفتم جلو، دیدم حدسم درست بوده. قبل از این که من سلام بدهم، سلام را داد و خسته نباشید را هم گفت. روبوسی با آقا مهدی خستگی تنم را به کلی از میان برد و راجع به شب گذشته و پیشروی نیروها در شب سؤالاتی کرد که جواب دادم. درخواست کرد که همراه ایشان باشم تا مواقع لزوم کار بکنم.
همراه آقا مهدی به تپه ای مصنوعی کنار سیل بند که عراقی ها یک چهارلول ضد هوایی روی آن گذاشته بودند، رسیدیم. سیمای لاغر آقا مهدی و چهره نورانی اش انسان را به یاد یاران پیامبر در صدر اسلام می انداخت. تانک های عراقی از قسمت جنوب منطقه به سمت شمال منطقه و پشت دجله در حال فرار بودند. با فرمانده گردانی که در آن جا عملیات کرده بود، تماس گرفت و گفت: « نذارین تانک ها فرار کنن که دوباره پاتک می زنند...»
در این موقع رستم خانی که همره آقا مهدی بود، گفت: « آقا مهدی من رفتم به آن سمت.»
بعد آقا مهدی گفت: « به خط دوم عراق برویم.» حرکت کردیم و در آن جا حمید احدی فرمانده گردان امام سجاد را دیدیم که پشت خاکریز دوم نشسته و به سمت دجله نگاه می کرد. ما بین خط دوم و دجله، قرارگاه ( قوای ابراهیم) دشمن بود و عراقیها به شدت از آن دفاع می کردند. به این امید که شاید از پیشروی نیروهای ما به سمت دجله جلوگیری کنند. وضعیت منطقه و حدود پیشروی نیروهای لشکر را برای آقا مهدی توضیح دادم. با جان مایه ی طنز به سمت عراقی ها توی قرارگاه زمزمه می کرد که: « مانع این بسیجی ها نشید. اینها می خواهند کربلا را زیارت کنند.»
گردان سیدالشهدا ( علیه السلام) که شب خط شکن بود و نبردی جانانه کرده بود، جلو کشیده و در پشت خط دوم مستقر شده بود. آقامهدی از روی خاکریز خط دوم عبور کرد و به طرف عراقی ها حرکت نمود.
پرسیدم: « آقا مهدی کجا می روید؟»
گفت: « به نیروها بگو مهدی رفت شما هم بیایید.»
با گفتن این جمله نیروهای گردان سید الشهدا با شور و شوق خاصی از پشت خاکریز بلند شده و پشت سر فرمانده رشیدشان به سمت دشمن حرکت کردند. نیروهای عراقی مستقر در قرارگاه و منطقه ی مقابل، با دیدن عظمت نیروهای ما فرار را برقرار ترجیح داده و عده ای نیز تسلیم شدند. وارد قرارگاه که شدیم، هلی کوپترهای دشمن به سوی ما حمله ور شدند. آقا مهدی باکری رو به من کرد و گفت: « برو دوشکای عراقی را کار بینداز.»
به کمک عده ای از برادران دو تا از دوشکاهای عراقی را راه اندازی کرده و به سوی هلی کوپترها تیراندازی کردیم و بدون آن که توفیقی بدست بیاورند، از آسمان منطقه دور شدند. هر دستوری که آقامهدی می داد، به جان و دل انجام می دادم. با پای بدون کفش دنبالش می رفتم و لباس غواصی اذیت بدنم را دو چندان می کرد؛ اما می خواستم ایشان احساس غریبی از شهادت عزیزانی همچون شهدای خیبر ننمایند و حداقل غمی را از غم هایش کم نماییم؛ به سوی دجله حرکت کردیم و بدون مقاومت دشمن به دجله رسیدیم. آقا مهدی باکری با قرارگاه تماس گرفت و خبر رسیدن به دجله را داد. آن ها باور نمی کردند، می گفتند: « دوباره بررسی کنین که در دجله هستید؟»
چون اکثر لشکرهای عمل کننده هنوز در سیل بند اول درگیر بودند. از دجله وضو گرفتم و سجده ی شکر کردم و به یاد لبان تشنه ی امام شهیدان ( علیه السلام) از دجله آب نخوردم. آقا مهدی صدایم زد و گفت: « با یعقوب شکاری به سمت جنوب برین و گردان امام حسین ( علیه السلام) را بیارین کنار دجله.»
چشم گفتم و حرکت کردیم. خارهای منطقه در پاهایم فرو می رفت و دنبال سنگری بودم تا پوتین عراقی پیدا کنم و بپوشم.
وارد سنگری شدم و مشغول جستجو ... صدایی از بیرون سنگر، ما را متوجه خود کرد؛ مؤمن چکار می کنید؟ صدای آشنای آقا مهدی، عرق شرمندگی را در صورتم جاری ساخت. با خجالت گفتم: « مدارک عراقی را می خواستم در این جا بذارم تا موقع برگشتن بردارم.»
گفت: « مدارک مهم نیست. جنگ مهم است.»
باز با پای برهنه و همان لباس غواصی به طرف روطه حرکت کردیم و گردان امام حسین ( علیه السلام) را به دجله رساندیم. در روستای همایون، امامزاده ای در کنار دجله بود، زیارت نمودم و به تبرک، تربت کربلایی را نیز از آن جا برداشتم. کنار خط اول، آقا مهدی را دیدم. ما وقع جریان را گفتم. او هم خسته نباشیدی گفت و متوجه شدم که یک بلم و قایق جینکو به آب دجله انداخته اند و عبور نیروهای اسلام به آن سوی دجله شروع شده.
می خواستم من هم با آن ها بروم. برادر یوسف صارمی دنبالم آمد که در فلان محل برادر کریم فتحی ( مسئول واحد اطلاعات عملیات لشکر) تو را می خواهد. سریع رفتم. دیدم که آقا مهدی هم در آن جا نشسته، برادر فتحی گفت: « شما خسته شدین، برای استراحت به پشت جبهه ( پد 3) بروید.» ناراحت شدم به حالت گریه افتادم. از این که راضی نیستم برگردم. به آقا مهدی نگاه کردم تا بلکه او شفاعت نماید تا بمانم. از سکوتش فهمیدم که خود ایشان دستور داده بر گردم. در پد 3 ( جزیره شمالی) یک لحظه از کنار بی سیم جدا نمی شدم و به گوش نشسته بودم تا این که برادر فتحی تماس گرفت و نیرو درخواست نمود. نام من نیز در میان آن ها بود. روز آخر بدر بود. حرکت نمودیم. آسمان و زمین منطقه عوض شده و آتش شدید دشمن در جابه جای منطقه، عزیزی را به لقاء یار رسانده بود.
مجروحین و شهدا در دشت پراکنده بودند. به دجله رسیدیم. برادر فتحی گفت: « آقا مهدی باکری در حریبه توی محاصره است. شما باید هر طور شده، اگر هم راضی نباشه به زور بیاوریدش.»
با منصور فرقانی راه افتادیم. پل نفر روی دجله نمایان شد. در حین عبور متوجه برادر مصطفی مولوی شدیم، از مأموریت ما اطلاع داشت. با حالتی غمگین و خسته و با صورتی گرد و غبار گرفته گفت: « برگردین!»
و با همین جمله، ما متوجه حقیقتی شدیم و آن این که سردار عاشورایی در بدر به سالار شهیدان حسین بن علی پیوسته است. (1)

پی نوشت ها :

1- آشنائی ها، ص 137-133.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم